سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 

آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 3628
کل یادداشتها ها : 6
خبر مایه


 

 

 

 

قسمت اول

 

تقریبا سال ششم اقامتم در هلند بود. مجرد بودم و تنها زندگی میکردم. 28سال سن داشتم.. زندگی پر فراز و نشیبی رو از سر گذرونده بودم که به جوون پخته ای تبدیلم کرده بود. اصولا تو زندگی هر آدمی زمانی فرا میرسه که شخص به کنکاش در مورد خودش میپردازه. این که از کجا اومده و برای چی اومده. هدف از هستی چی بوده و چراهای مختلف زیاد دیگه ای. هر چقدر این چراها بیشتر باشه انسان از بار هستی بیشتری برخورداره. برای من هم این دوره از زندگی همراه با اینگونه افکار بود. 


خیلی تشنه دونستن بودم. بدجوری دنباله یه نفر میگشتم که باهاش بتونم تو این زمینه ها صحبت کنم، ولی پیدا نمیکردم. اینترنتی هم که نبود و حتی یه کتاب که بکارم بیاد هم پیدا نمیشد. خلاصه شب و روزم اینطور سپری میشد. درست تو بوه بوهه اینگونه حرفها بود که یکشب، دیدن یک خواب دریچه تازه ای تو زندگی من گشود و این آغاز یکسری اتفاقات عجیب و غریب بود.

اونشب خواب پدر مرحومم رو دیدم. خواب از وضوح بالائی برخوردار بود و خیلی واقعی بود. من میدونستم که دارم خواب میبینم و میدونستم که پدرم مرحوم شده و این روح پدرم هست که با من ارتباط برقرار کرده. از این که او را میدیدم غرق در شادی و غصه بودم. حرفهائی به من زد که حکایت از حظور لحظه به لحظه در زندگی این چند ساله من داشت و این مرا شگفت زده کرده بود. از همه چیزم با خبر بود و در نهایت ازم ابراز رضایت کرد. خوابم نا خواسته تموم شد و من بیدار شدم. تقلای زیادی کردم که دوباره بخوابم و ادامه خوابم را بینم، ولی نشد. تلاش و تقلای زیادی کردم که امر اتفاق بیفته، اما هیچ فایده ای نداشت.  
 
 
خواب از سرم پریده بود. افکار و سئوالات بیشماری به ذهنم هجوم آورده بود. باورم نمیشد که چنین خوابی دیده باشم. به سیستم فکری و نظام اعتقادی من ضربه بزرگی وارد شده بود. در حالیکه همچنان شوکه و غرق در سئوالات گوناگون بودم، صحنه خواب رو از ابتدا توی ذهنم مرور کردم. فضای خواب بسیار روشن بود و پدر خنده رو و خوشحال بود. جنس تشکیل دهنده زمین، نور بود. اصلا همه چیز از نور بود. سالها پیش از این، کتاب انسان روح است نه جسد رو خونده بودم و در اون کتاب، توضیحی که در مورد عالم سوم روحی داده شده بود (سامرلند)، مطابقت میکرد با فضائی که من خواب دیده بودم.

بزرگترین مسئله ای که فکرم رو مشغول کرده بود این بود که این خواب تا چه اندازه واقعی بود.  پدرم در خواب، از تمام جزئیات زندگی من آگاه بود و مسائلی عنوان کرد که جای هیچگونه شک و شبه ای برای من باقی نمی گذاشت که او به وا قع زنده است و مرگ نمیتونه پایان همه چیز باشه.

ذهن تشنه و جستجوگر من، بیش از پیش میخواست بدونه. سئوالات من بیشتر شده بود و دنبال جوابها میگشت. اینک یک سئوال اساسی برای من این بود که، خواب دیدن چیه و تا چه حد واقعیه؟ آیا ما هنگام خواب با یک عالم حقیقی دیگر به نام عالم خواب ارتباط برقرار میکنیم؟  آیا ما هنگام خواب قادر به ترک بدن خود هستیم؟ افرادی که ما طی خواب دیدن با آنها برخورد میکنیم، کی هستند و به چه عالمی تعلق دارند؟  

خوابی که از پدرم دیدم، خیلی روی ذهن کنجکاوم تاثیر گذاشته بود. هر شب با اینگونه افکار و سئوالات میخوابیدم. یک شب یک تصمیمی گرفتم و آن این بود که چنانچه هنگام دیدن خواب، اگر متوجه شدم که دارم خواب میبینم، طی خواب دیدن و در عالم خواب، از هر کس که تونستم در مورد خواب سئوال کنم. میخواستم بدونم که خواب چیه؟ من کجام؟ و اونها کی هستند؟

قبلا برام اتفاق افتاده بود که طی دیدن خواب ، یکهو به خودم اومده بودم و متوجه اینکه دارم خواب میبینم، شده بودم. به همین خاطر چنین تصمیمی گرفتم. چرا که احتمال وقوع مجدد آنرا میدادم. فکر میکنم حدودا سه ماه من شبها با این تصمیم به رختخواب میرفتم. تا اینکه بالاخره انتظار به سر رسید و اتفاقی که مدتها منتظرش بودم، افتاد. اتفاقی که سرآغاز بیش از
4سال تجربه متافیزیکی من محسوب میشود. (ادامه دارد)

 

 

 

 

 

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ